قتل در سایه عشق ممنوعه به دختر باریستا

عشق نوجوانان ۱۹ ساله به باریستای ۳۰ ساله به قتل منجر شد.
قتل در سایه عشق ممنوعه به دختر باریستا

به گزارش پارسینه به نقل از هفت صبح، آبان ماه سال 1401 خانواده جوانی به نام آرش مفقود شدن ناگهانی او را به ماموران پلیس اعلام کردند.آنها در طرح گزارش خود به ماموران گفتند که آرش در شب حادثه به همراه دوستان خود برای تفریح بیرون از خانه رفته بود اما دیگر بازنگشته است. در حالی که خانواده آرش در گزارش خود می‌گفتند که آخرین بار این پسر 19 ساله همراه دوستان خودش بوده است به این ترتیب نخستین کسانی که تحت تحقیقات قرار گرفتند دوستان او بودند. در تحقیق از این افراد مشخص شد که عصر همان روز مفقود شدن آرش، او با جوان 18 ساله‌ای به نام سالار، درگیری عشقی پیدا کرده بود.

اولین تحقیقات

دیگران چه می خوانند:

یکی از دوستان نزدیک آرش که در جریان درگیری عشقی همراه او بود در اولین برخورد با ماموران پلیس گفت:«مدتی بود که من و  آرش به همراه چند نفر دیگر از دوستانمان برای گپ زدن و تفریح به یک کافه در محله‌مان واقع در یکی از خیابان‌های رباط کریم می‌رفتیم. آنجا قهوه سفارش می‌دادیم و چند ساعتی می‌نشستیم و بازی می‌کردیم تا اینکه این اواخر آرش عاشق و دلباخته باریستای کافه شده بود که خانمی حدودا 30 ساله به نام خورشید است.به آرش می‌گفتیم که این خانم خیلی با تو فاصله سنی دارد اما او واقعا به خورشید علاقه‌مند شده بود و دلش می‌خواست هرطور شده سر حرف را با او باز کند.»

این جوان ادامه داد:«در جریان رفت و آمدهای ما به کافه، آرش همیشه خورشید را زیر نظر داشت و با دقت و حساسیت هر چیزی را که به او مربوط می‌شد رصد می‌کرد. یک روز به من گفت فکر می‌کنم یکی از بچه محل‌ها به نام سالار که او نیز زیاد به کافه می‌آمد؛ به خورشید نگاه خوبی ندارد.

من به او  گفتم نباید ذهنت را درگیر این مسائل کنی، تو به خورشید علاقه داری و زیادی حساس شده‌ای. اما آرش دست بردار نبود و هر بار سعی می‌کرد در نزدیکی میز سالار و دوستانش بنشیند تا متوجه شود ماجرا از چه قرار است. بالاخره از پچ‌پچ‌های سالار و دوستانش متوجه شد که او نیز به خورشید علاقه پیدا کرده و از همان روز که این موضوع را متوجه شد عصبی و به هم ریخته بود.»

دوست آرش راجع به روز گم شدن او گفت:«آن روز عصر مثل هر روز در کافه نشسته بودیم که سالار و دوستانش نیز وارد شدند. انگار سالار هم از رفتار آرش متوجه علاقه او به خورشید شده بود و این دو نفر مدام به هم نگاه می‌کردند و برای هم چشم غره می‌رفتند. یکدفعه آرش از کوره در رفت و از جایش بلند شد و با فریاد به سالار گفت چرا زل زدی به من؟ اصلا اینجا چه می‌خواهی؟ برو بیرون و دیگر هم اینجا پیدایت نشود.سالار هم عصبانی شد و با هم دست به یقه شدند.

ما هم به طرفداری از آرش وارد دعوا شدیم و دوستان سالار هم از او جانبداری می‌کردند. دسته جمعی کافه را به هم ریخته بودیم.در آن میان خورشید که انگار متوجه کل ماجرا شده بود با فریاد گفت از اینجا گم شوید و بیرون بروید. همه ما را بیرون کرد و مقابل کافه آرش و سالار برای هم خط و نشان کشیدند و قرار دعوا گذاشتند. بعد از آن آرش به ما گفت می‌خواهد تنهایی به محل قرار با سالار برود.از ما خواست که همراهش نرویم و می‌گفت وقتی قرار است او تنها بیاید اگر من دوستانم را با خودم ببرم او گمان می‌کند ترسیده‌ام اما بعد از آن خبری از آرش نشد.»

کشف جسد در چاه

با اطلاعاتی که دوست آرش در اختیار ماموران قرار داد، سالار و دوستانش ردیابی شدند اما مشخص شد که همه آنها متواری شده‌اند. دیگر جای شکی باقی نمانده بود که راز مفقود شدن آرش در سینه آنهاست. در گام بعدی از تحقیقات، ماموران جنایی سراغ خورشید رفتند و او را هدف بازجویی قرار دادند.خورشید در مواجهه با ماموران گفت:« من از مدتی پیش، از رفتارهای آرش و سالار متوجه علاقه آنها به خودم شده بودم اما دلم نمی‌خواست در محیط کارم درگیر این مسائل باشم و با خودم فکر می‌کردم آنها کم سن و سال هستند و به زودی این موضوع از سرشان می‌افتد.چند باری با شیوه‌های مختلف هر کدام به من ابراز علاقه کرده بودند اما من پاسخی نمی‌دادم.»

خورشید در مورد روز حادثه گفت:«روز حادثه ناگهان متوجه درگیری بین آنها شدم.دوستانشان در عرض یک دقیقه کافه را به هم ریختند.میز و صندلی‌ها را روی زمین پرتاب می‌کردند و ظروف را می‌شکستند. من با داد و فریاد از کارگرها کمک خواستم و آنها را بیرون کردم. فکرش را هم نمی‌کردم که چنین فاجعه‌ای رخ داد.»

او ادامه داد:«بعد از اینکه بین سالار و آرش درگیری رخ داد و آنها را بیرون کردم چند ساعتی از هیچ کدامشان خبری نبود تا اینکه دوباره سر و کله سالار پیدا شد. او می‌گفت باید همراهش بروم تا با چشم خودم ببینم به خاطر عشق من چه بلایی سر آرش آورده است. ابتدا قبول نمی‌کردم اما قسم خورد که آرش را به انتهای یک چاه عمیق پرتاب کرده است. خیلی ترسیدم و سراسیمه همراه او به حاشیه شهر رفتم. آنها با هم در آنجا قرار دعوا گذاشته بودند.

قرار بود که هر کدام تنها به محل درگیری بروند اما سالار به همراه سه نفر از دوستانش سر قرار رفته بود. آنها پیکر نیمه جان آرش را به اعماق یک چاه انداخته بودند.یکی از آنها به نام اشکان لباس مبدل نظامی پوشیده بود و وقتی مردم می‌خواستند مانع درگیری آنها شوند خودش را پلیس جا زده و گفته بود آرش اغتشاشگر است و ماموریت دارند او را ببرند. برای همین مانع از دخالت مردم شده بودند.

وقتی من بالای سر چاه رسیدم به سالار گفتم که صدای ناله آرش را می‌شنوم. می‌گفتم او هنوز زنده است و شاید بشود جانش را نجات داد. می‌خواستم با اورژانس تماس بگیرم اما اشکان گوشی من را گرفت و هر قدر التماس کردم به من پس نداد و سالار می‌گفت مگر دیوانه شده‌ای که می‌خواهی ما را گیر بندازی. اعتقاد داشت حتی اگر آرش را از چاه بیرون بکشند او زنده نمی‌ماند و فقط دست آنها برای پلیس رو می‌شود.»

با این اطلاعات جسد آرش از اعماق چاه بیرون کشیده شد و تلاش برای یافتن ردی از متهمان ادامه پیدا کرد. بالاخره آنها در یکی از شهرستان‌های غربی کشور دستگیر شدند و اشکان اعتراف کرد که ضربات کشنده را به آرش وارد کرده است و سالار را در این ماجرا بیگناه خواند.با تکمیل تحقیقات، پرونده برای رسیدگی به شعبه سیزدهم دادگاه کیفری یک استان تهران ارجاع شد.

در دادگاه

در ابتدای جلسه رسیدگی اولیای دم خواستار قصاص متهم شدند.سپس اشکان پای میز محاکمه رفت و با انکار اتهامش در تشریح حادثه گفت:«مدتی بود که با سالار به کافه می‌رفتیم ولی من در جریان درگیری عشقی او با آرش نبودم و اصلا آرش را نمی‌شناختم. روز حادثه اصلا نفهمیدم چه شد که یکدفعه آرش و سالار با هم درگیر شدند و در چشم بر هم زدنی ما و دوستان آرش هم وارد دعوا شدیم که باریستا ما را از آنجا بیرون انداخت. وقتی کمی از کافه دور شدیم سالار گفت قرار دعوا گذاشته است و از ما هم خواست همراهش برویم.

من نمی‌دانستم سالار قصد درگیری خونین دارد و همراهش رفتم. به محل قرار که رسیدیم سالار ضربات کشنده را به آرش وارد کرد و وقتی متوجه شدیم که امیدی به زنده ماندن آرش نیست او را در چاه انداختیم. من در قتل آرش هیچ نقشی نداشتم فقط برای قدرت نمایی و خودنمایی لباس پلیس پوشیدم و به مردم می‌گفتم مامورم و باید اغتشاشگر را با خودم ببرم. به این بهانه مردم را از آنجا دور کردم. مردم هم به خاطر اینکه در آن زمان اوج ناآرامی‌های سال 1401 بود حرفم را باور کردند و دور شدند.اما من جز این کار هیچ کار دیگری نکردم و قتل کار خود سالار بود.»

متهم ادامه داد:«سالار همه چیز را برای خورشید تعریف کرده بود و ما شک نداشتیم که خورشید ماجرا را به پلیس لو می‌دهد. برای همین به سالار گفتیم که باید از محل متواری شویم. او از بستگان دور پدرم بود و با هم به شهرستان زادگاه پدری‌مان رفتیم. پدران ما اهل یکی از قبایل با اصل و نسب بودند.

من و سالار نزد بزرگ قبیله رفتیم و از او کمک خواستیم. او به من گفت تو که بزرگتری قتل را گردن بگیر و من قول می‌دهم ریش سفیدی کرده و تو را از زندان بیرون بیاورم اما درست در مرحله دادرسی به پرونده بود که بزرگ قبیله فوت کرد و حالا من به اصطلاح اقوام خودمان گورآواره شدم.اما واقعا بیگناهم.»  قضات دادگاه بعد از شنیدن دفاعیات متهم برای صدور رای وارد شدند.

قتل در سایه عشق ممنوعه به دختر باریستا

اخبار وبگردی:

آیا این خبر مفید بود؟